محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

زبل مامان

جمع بودیم باهم

  سلام عزیز خاله دلم برات تنگ شده حسابی ،پریروز با عزیز و بابارضا و خاله منا و متین و عمو مرتضی رفتیم خونه خاله میترا و شما و متین کلی با هم شیطونی کردید و با توپ خاله حسابی همه جا رو بهم ریختید. آخر سری هم خاله میترا توپو خیلی عصبانی جمع کرد. بعد عزیز براتون آهنگ گذاشتو شما گل پسرا یه عالمه رقصیدید و کیف کردید و البته ما هم کلی خندیدیم.متین هم این وسط هی می خواست به تو رقصیدن یاد بده واسه همین هی پاشو از پشت می نداخت بالا و می گفت محمدرضا ببین اینطوری برقص تو هم که انگار نه انگار هنر خودت رو داشتی نشون میدادی و به هیچ کس کاری نداشتی. خلاصه جونم واسط بگه موقع خداحافظی هم ناراحتی می کردی که نریم ولی خب نمی شد خاله و هر کس ب...
24 اسفند 1392

کلاه مدل جدید

سلام عزیز خاله مامانی یه چند تا عکس داده بهم از شیرین کاری شما ، البته به نظر من استعداد شماست که از یه وسیله کاربرد دیگه پیدا می کنی قربونت برم با اون ناز کردنت قشنگ من. دوستت دارم بوس بوس                   ...
24 اسفند 1392

هیچی ندارم

    سلام خاله جان خیلی دلم برات تنگ شده آخه یه هفتست نتونستم ببینمت ولی همش باهات حرف می زنم و تو هی شیرین زبونی می کنی. مامانت که شاکی شده از شیطونیات . کلاس ژیمناستیک هم که می ریو حسابی توی خونه پشتک می زنی مامانی بیچاره هم هی هرس می خوره که نکه خدایی نکرده مشکلی برات پیش بیاد .شیطونی دیگه چیکار می شه کرد. خاله قبونت عکساش که بدستم برسه حتما می زارم ببینی. فعلا بابای. ...
24 اسفند 1392

عکس یک خاطره

سلام عسل خاله دیروز داشتم توی عکسای قدیمی رو می گشتم یه دفعه چشمم به چند تا عکس از یکم کوچولوتریات افتاد برات می زارم ببینیش مامان که بیاد عکسای بیشتری می بینی جیگر خاله توی از همون کوچولوییت خجالتی بودی تا می گفتیم ژست بگیر خجالت می کشیدی ولی خیلی نازو خوردنی می شدی الان هنوز که هنوزه خجالتی هستی البته بعضی جاها اینجا می خواستی در بری که متین تندی اومد و بغلت کرد منم سریع عکس گرفتم که در نری البته یه وقت فکر نکنی با متین هماهنگ کرده بودما خودش اومد آخه متینم تو رو خیلی دوست داره     جفتتون خوردنی هستید واااااااااااااااااااااااااااای خدا کاشکی اون روزا زود نمی گذشت ...
24 اسفند 1392

بعد از دوهفته به هم رسیدن

سلام دوستای خوب، من خاله محمدرضا هستم خیلی دوستش دارم و براش این وب رو درست کردم البته مامان جونش خیلی دلش می خواست خودش این کار رو انجام بده ولی هنوز موفق نشده که اینترنت داشته باشه ، تا اون موقع من خاطرات بامزه گل پسرمون رو که میدونم براش می نویسم و بعد ان شالله مامانیش به این زودیا خودش می شه نویسنده وب پسرش . خوب بریم سر اصل موضوع : محمدرضا و متین گلم که هر دوشون رو به اندازه دنیا دوست دارم بالاخره بعد از دو هفته به هم رسیدند توی خونه ما باهم کلی بازی کردند و خوش گذروندند و صد البته که حسابی هم دعوا کردند ولی نهایتا باهم خیلی خوب کنار اومدن مثل همیشه خب بچه ان دیگه صاف و ساده. بعد از کلی بازی به اصرار ما خوابیدن اما با وعده ...
24 اسفند 1392

رفتن به پیش دبستان

     اول مهر سال 92 شما هم مثل بقیه هم سن و سالات رفتی پیش دبستانی خیلی زیاد خوشحال بودی از همون روز اول خودتو تو دل خانم معلو و مدیرتون جا کردی وقتی اومدم دنبالت گفتی چه زود تموم شد ولی روز اولی زیاد دوست پیدا نکرده بودی و شاکی بودی که چرا دوستای تو ساختمون و کلاس تو نیستن که بعدش به شما گفتم نگران نباش حتما فردا دوست پیدا می کنی که خدارو شکر فرداش که اومدم دنبالت اینقدر از اینکه چند تا دوست پیدا کرده بودی زوق زده بودی که نمی زاشتی من حرف بزنم مدام از کلاس و دوستات حرف می زدی خلاصه یه سری مخ منو خوردی تازه شب که بابات اومد اونم به درد من دچارشد ولی از این روحیه اجتماعی تو خیلی خوشحال بود و برات آرزوی موفقیت...
24 اسفند 1392

کلاسهای متفرقه

  سلام نفسم: مامان جون پسرم امروز دوباره امتحان ترم دوم زبانت بود و تو مثل ترم قبل 100 گرفتی و هم ما رو خوشحال کردی و خودتم کلی کیف کردی تازه نمیدونی از اینکه تو رشته زیمناستیک خیلی پیشرفت داشتی چقدر احساس خوبی داریم (من و بابات )همیشه موفق باشی دعای خیرما همیشه بدرقه راهته  ...
24 اسفند 1392

مرورخاطرات

نفس مامان: عکس زیر که واست گذاشتم مال تولد عزیزه که خونه خاله میترا گرفته بودیم تو و متین (عشق خاله) باهم حسابی بازی کردین وقتی شادی شما رو میبینم اشک تو چشمام جمع میشه دست خودم نیست خیلی خیلی شاد بودنتونو دوست دارم  آخ که چقدر ناز افتادی با اون چشمای معصومت راستی اینجا دو ساله بودیا مامان فدای تو بشه نفس اینم یه عالمه بوس                                و........ عزیزای من شمامثل داداش می مونید ایشاالله همیشه همینجوری بمونیدو هوای همو داشته باشید...
24 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زبل مامان می باشد